شما اینجا هستید
شهید نجفعلی اکبری باصری » شهید نجفعلی اکبری باصری

معلم شهید نجفعلی اکبری باصری فرزند حجت الله ، دومین شهید خانواده

ولادت : ۱۳۴۰

تاریخ شهادت : ۱۶/ ۷/ ۱۳۷۲

شهید بزرگوار، جانباز۷۰ درصدی بودند

فرزندحجت الله، متولد۱۳۴۰، متأهل و دارای سه فرزند، آموزگار ابتدایی بود. علاوه برتدریس، به امورتربیتی و مذهبی آنهاهم اهمیت میداد. تابستان۱۳۶۰ باعشق واخلاص به عضویت بسیج درآمد و پس ازطی آموزش های لازم راهی جبهه شدو بیش ازسه سال ازعمرگرانبهایش رادرنقاط مختلف جبهه هاو خطوط مقدم گذراندو دراین مدت سه بارمجروح شد. آخرین مجروحیت اوشب عملیات کربلای۸ در تاریخ 18/1/1366 درحین پیشروی به سوی مواضع کفربودکه اصابت ترکش به سر،مقداری از استخوان پشت سر رابرده وبه شدت ضربه مغزی شد. بینایی وحافظه خودرا ازدست داده بودو به افتخارجانبازی۷۰درصدنائل آمد.پس ازبستری دربیمارستانهای تهران وشیرازبصورت معجزه آسا بهبودی نسبی حاصل شد،اما به طور معمولی قدرت خواندن ونوشتن رانداشت.مشیت الهی بر این بودتا چند صباحی دردوناملایمات را باپیکر نیمه جان خودلمس کندو درفقدان یاران وهمسنگران خصوصاً عروج ملکوتی امام و مقتدای خویش خون گریه کند. ایشان باتحمل این همه مصائب ومشکلات، شکرو سپاس و طاعت خدارا به جا آورد و مورخه ی 16/7/1372 هنگام بازگشت ازمنزل هم رزمی جانباز درسعادتشهر درحالیکه دختر سه ساله اش الهه را دربغل داشت در اثربرخورد اتوبوس، رحل اقامت به سرای دیگر افکند. پیکراین جانبازشهید و دخترش درجوار شهیدان گرانقدر شهید آباد خصوصاً برادرشهیدش، صادقعلی، به خاک سپرده شد.

فرازی از وصیت نامه ی شهید :

ای بازماندگان شهدا ، وظیفه ی شما در این مورد سنگین تر و آن به جان خریدن زخم زبان ها و تحمل این گفتار نابخردانه است بگذارید هرچه می خواهند بگویند و شما صبر نمائید که روزی این شب تار سحر گردد و این دنیا تمام گردد و روز جواب برسد . مبادا که در این راه مستقیم و راه هدایت حقیقت که قرار گرفته اید تردید نمایید و در بین راه دلسرد شوید و به دیگران نگاه کنید که چرا آنان دین خدا را یاری نمیدهند، شما بر حقانیت این راه آگاهید وپیوسته مصمم تر ومستحکم تر باشید…

خاطره از زبان علیرضا اکبری:

شهید جایی را  اجاره کرده بود و من شبانه روز پهلویش بودم. شب جمعه ای او داشت از رادیو دعای کمیل گوش میداد و حال خوشی پیداکرده بود، من هم چیزی نمی گفتم تا مزاحمش نباشم، بعدازدعای کمیل دیدم هراز چندی دستش راجلو صورتش تکان می دهد.به او گفتم چه می خواهی؟گفت می خواهم این مگس را ازجلو چشمانم رد کنم، گفتم مگرچشمانت می بیند؟خلاصه آن شب بعدازدعای کمیل خداوند،کمی به چشمهای اونور داد وتاآخر عمرش ازدیدکمی برخوردار بود و باهمین نورِکم رفت وآمد می کرد وزندگی رامی گذراند تااینکه خداوندروز موعودرارساند و بافرزند کوچکش که او را در بغل داشت با اتوبوس تصادف نمود وخود وفرزندش به لقاءالله  رسیدند.ایشان جانباز ۷۰درصدبودند.شهید قبل از مجروحیتش خیلی خوب به احکام توضیح المسائل مسلط بودو در مسجدمدتها مسئله می گفت و ایشان مدتها هم امام جماعت مسجد بودند.شغل اصلی او آموزگاری بود که انجام تکلیف می نمود.بعضی از همکارانش به اوگفته بودندکه تو لیاقت داری و می روی جبهه،برای ما هم دعا کن که لیاقت پیدا کنیم.او درجواب گفته بود لیاقت نمی خواهد وفقط شناسنامه وکپی آنرا می خواهد و اگرراست می گویی برو شناسنامه ات رابیاور تاباهم برویم. یعنی اینقدر شهید رک حرفهایش رامی زد. او همین اواخر عمر همه حسابهایی که جاهای گوناگون داشت همه راجمع آوری و تسویه حساب نمود و بدرستی دست وپایش راجمع کرد و آماده رفتن گردید.

این مطلب بدون برچسب می باشد.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

خرم بید | وبسایت تحلیلی خبری شهرستان خرم بید